گفت چيزي است مانند راحت الحلقوم اما راحت پايين نمي رود. در دوره ناصري که پايتخت بزرگ شد و آب کرج را آوردند، برج و بارويي يافت، دفتر عبور و مروري، نظم روزانه را عسس برقرار مي کرد و شب ها شب پا بود و شبگردها، هر وزيري هم طويله يي داشت و هر صاحب شأن و مقامي هم، و طويله نه جاي نگاه داشتن اسب و الاغ، بلکه محبس بود. تا کنت مونت فرانسوي را استخدام کردند.
سرهنگ فرنگي آمد و شد رئيس نظميه و براي اولين بار تشکيلات پوليس را راه اندازي کرد. براي افتتاح شاه خودش دو بيتي گفت، پوليس را با تدليس و تلبيس قافيه کرد و بر سردر اداره مرکزي پوليس خوش خط نوشتند، لباس همشکل دوختند و نظمي به شهر دادند از جمله زندان ها را در بستند به جز طويله نايب السلطنه.
در فرمان هميوني آمده بود که «بنا به استدعا، طويله شاهزاده والا نايب السلطنه دست نخورده بماند». در همان فرمان نوشته آمد که اين طويله براي کساني است که امر جهان مطاع ملوکانه مقرر مي شود؛ «در طويله باشند تا فضولي نکنند، حرف ياد رعيت ندهند، چشم و گوش رعيت را باز نکنند. شبنامه ننويسند، ژلاتين کاري نکنند، اوراق ضاله نگاهداري نکنند و...» کنت وقتي از شاه پرسيده بود چرا طويله کامران ميرزا بماند، به زبان خودشان فرموده بودند اين سهم دارالحکومه است.
کنت که تازه داشت فارسي ياد مي گرفت به زحمتي پرسيده بود صغم الحلومه. شاه هم شنگولي کرده و گفته بود بله، همان صغم الحلومه خيلي هم پايين دادن راحت است. و بعد هم خنده فرموده بودند. کنت هم ديگر هيچ نگفت و اين سخن از وي ماند که طويله کامران ميرزا صغم الحلومه است. بعد هم همه جا از اين محبس به عنوان «سهم الحکومه» ياد مي کرد.
بعد از آن مصيبت که در سنه 1313 بر سر قاجار آمد، در ميان پيران اين قوم شايع بود که منيرالسلطنه عروس شاه غهمسر نايب السلطنه حاکم تهرانف يک ماه قبل از مصيبت به خواب ديد که همه شهر شده طويله نايب السلطنه و از هر طويله شعله يي برپاست. منيرالسلطنه زني باخدا بود و دلش لرزيد و معلوم نشد چه در سرش افتاد که نذر کرد شب هاي جمعه به تعداد کساني که در طويله حبس بودند يک کاسه آش و يک کيسه خرما ببرند و بدهند به محبوسين طويله؛ همان جا که مي گفتند مشکل از آن بتوان جان سالم به در برد.
ميرزارضا عقدايي از جمله محبوسين طويله نايب السلطنه بود که دو بار از آنجا جان به در برد؛ بار اول تعهد سپرد که زبان درازي نکند و «منبعد اگر پشت سر شاهزاده لغز گفت دو مقابل حبس بکشد به اعمال شاقه هم». بار دوم وقتي بود که عريضه نوشت به هر جا و از جمله به پيشگاه هميوني. عارض شده بود که نايب السلطنه و اذنابش به قدر صد و هجده تومان شال و ترمه از او برداشته اند و دين خود را ادا نمي کنند و جواب سربالا مي دهند و با هر مراجعه سر مي دوانند.
همان شب قزاق هاي حکومتي ريختند و ميرزا رضا را دست بسته بردند و در سه ماه او را انداختند ته طويله. ته طويله جايي بود تاريک که محبوس در آن به انفراد در پستويي به غل بسته مي شد و زيراندازش کاه بود و روزي چند بار از دريچه بالا نوکراي نايب السلطنه ته مانده غذاي مطبخ شاهزاده را مي ريختند پايين که محبوسين بخورند. با اين همه در هر زمستان نيمي از محبوسين طويله جان مي دادند.
ميرزارضا در صغم الحلومه جانش به لب رسيد، و هر روز مرگ از خدا مي خواست تا زماني که از همان دريچه شنيد زنش آمده و طلاق مي خواهد. زن گريه مي کرد که اين يتيم مانده نان ندارد بخورد، آزادم کن که بروم زير يک سقفي که دست کم شکم اين را سير کنم. خون در رگ هاي ميرزا به جوش آمد با فرياد به زن گفت تا فردا ظهر مجال بده مي آيم و نان مي آورم.
و همين که مطمئن شد زن و بچه اش رفته اند شروع کرد به فغان و زنجير زدن، آنقدر کرد که يکي از دوستاقبان ها با شلاق آمد و همان جا بود که ميرزارضا گفت محضردار بياوريم مهر کنم که طلبي از نايب السلطنه ندارم بعد هم مرا ببريد پابوس که از هر چه نوشتم و گفتم توبه کنم.
گرچه کار به آن سادگي نبود اما فردايش او را از طويله بيرون انداختند. وقت رها کردنش به تعداد تومان هايي که طلبکار بود به او پس گردني و اردنگي زدند. نه به آرامي بلکه به دستور هر اردنگي چنان بود که مرد سکندري مي خورد و در پس هر سکندري سرگيجه داشت. و بعد هم تا خودش را به حمام پشت خندق انداخت که مي دانست بو مي دهد، از فرط چرک و کثافت بارها زمين خورد. رهگذران سکه يي پرتاب مي کردند به اين هوا که غشي است.
ميرزارضا 10 روز بعد خودش را در جاده ديد. رفت به تبريز و بعد با چه بدبختي به بادکوبه و با کشتي به استانبول. براي زيارت سيدجمال الدين اسدآبادي. در راه بارها قصه خود را براي همراهان گفت و هم قصه سيدجمال را که در تهران هر روز هزار هزار مردم به زيارتش مي رفتند اما همين نايب السلطنه داد سوار الاغش کردند و با لباس پاره نفي بلدش کردند و حالا در هفت کشور سلاطين به دستبوس اش مي روند و در شاه نشين جايش مي دهند.
و همان جا از زبان سيدجمال الدين شنيد که گفت کسي که ظلم را به هر بهانه تحمل کند عذابش به اندازه ظالم است. آن که ظلم عيان ببيند و ساکت بماند در عقوبت ظالم شريک است.
چند هفته بعد ميرزارضا به ايران برگشت و در زاويه شاه عبدالعظيم منتظر شاه ماند. شب جشن هاي قران رسيد و انتظار او سر آمد.
فردايش که بايد جشن هاي پنجاهمين سالگرد سلطنت ناصرالدين شاه برقرار مي شد پايه هاي آتش بازي در اين سو و آن سو پايتخت وامانده بود. امين السلطان جسد شاه را خوابانده بود در سرسراي ورودي کاخ، در را بسته و کليد را در جيب جليقه گذاشته بود، به ساکنان حرم که شيون سر داده بودند نهيب زده که مي خواهيد آشوب شود، بريزند سر به تن هيچ کس نگذارند.
و ميرزارضا را هم داده بود به زنجير کشيده در کنار پله هاي منتهي به ايوان تالار که کسي نتواند با وي سخن بگويد. و در عين حال مراقب بود کسي صدمه يي به او نزند تا شاه تازه بيايد و فرمان بدهد. تمام شب را او و شاهزاده درويش صفاعلي ظهيرالدوله همان جا قدم زدند يا نشستند و از بي اعتباري جهان حکايت ها گفتند و شعرها خواندند.
به اولين بازجويي ها مشخص شده بود که ميرزارضا از کجا آمده و تحت تاثير چه کس به اين خيال شده و سرگذشت اش چه بوده است. ظهيرالدوله وقتي شرح ظلم هايي را شنيد که بر ميرزارضا رفته بود سري جنباند و همچنان که تسبيح مي انداخت پي در پي گفت نکنيد آقا، نکنيد. در چهلم روز حادثه در خانقاه وقتي يکي از جمع دراويش رسيد با مولايي گفت و پرسيد چه آمد بر سر ملوکانه، ظهيرالدوله دستي به سبيل خود کشيد و گفت هيچ صغم الحلومه گلوگير شد، راه نفس بست.